+ نوشته شده در یکشنبه سوم دی ۱۳۹۱ ساعت 15:28 توسط مامانی
|
يكي بود يكي نبود سرزمين قصه ما يه جايي بود يه گوشه از خاك خدا با مردماي بي ريا اما تو قلب مردمش آخر هر بهارونش يه غصه بود غصه رفتن بهار و انتظار و انتظار دوباره باز بياد بهار اما يه شب تو 25 بهمن 87 دختري از جنس بهار پاشو گذاشت تو روزگار از اون زمون تا به حالا اونجا باشه يا هر كجا ميشه قشنگترين بهار زمستوناي اون ديار